Tuesday, July 5, 2011

Shahrzad Sepanlou On Episodemagazine





گاهی نیاز نیست برای بیان احساسات از واژه‌ها کمک گرفت. شاید واژه‌ای پیدا نشود که عمق احساس را بیان کند. همه‌ی حرف‌ها هم گفتنی نیستند. حرف‌هایی در ژرفای وجود هرکسی هست که شاید نتواند حتا به نزدیک‌ترین فرد زنده‌گی‌اش بگوید. گاهی این حرف‌ها بیش از آن که شنیدنی باشند دیدنی هستند. گاهی سکوت خودِ خود حرف است!

چند روز پیش اولین عکس جدیدت را در فیس‌بوک دیدم. اولین حسی که داشتم این بود که علارغم فضای هنری موجود در عکس، غم عجیبی در عکس موج می‌زند که شاید نیاز نباشد که خیلی به هم نزدیک باشیم تا آن را درک کنیم !منتظر بقیه‌ی عکس‌ها ماندم و فکر می‌کردم شاید حس‌ام غلط باشد. این روزها نهایت تلاش‌ام را می‌کنم که زود قضاوت نکنم! درباره‌ی همه‌چیز و همه‌کس! پس باید منتظر می‌ماندم تا ببینم تا چه حد درست حدس زده‌ام! و بالاخره همه‌ی عکس‌ها را دیدم. یکی از یکی زیباتر و هنری‌تر. فضای بعضی از عکس‌ها به‌خصوص عکس‌های باکلاه، مرا به یاد عکس‌های خواننده‌گان موزیک کانتری دهه‌ی هفتاد انداخت. اولین آن‌ها اولیویا نیوتن جان بود، خواننده‌ی محبوب من با آن صدای رویایی. واقعیت این است که هیچ توجیهی راجع به این حس شباهت ندارم! یا شاید هیچ بک‌گراند ذهنی خاصی! همه‌ی عکس‌ها را نگاه کردم، حتا عکس‌هایی که در آن‌ها لبخندی مبهم بر لب‌ات بود. لبخندی که شاید لبخند نبود، زهرخند بود و این لبخندها برای‌ام کاملن آشنا بود. قبلن بارها آن را در عکس‌های خودم دیده بودم و شاید کمتر کسی جز خودم می‌توانست تشخیص دهد که این‌ها لبخند نیست و زهرخند است. لبخندی تلخ به آن‌چه که در پشت دوربین و ورای لنز آن می‌گذرد!

با تماشای همه‌ی عکس‌ها به این نتیجه رسیدم که حسی که در ابتدا داشتم تقریبن درست بوده و در تمام عکس‌ها غمی هست که هم زیباست و هم تفکربرانگیز! شاید غم به‌تنهایی زیبا نباشد، اما غمی که ناشی از شکستن پوسته‌ی قبلی و تولد دوباره باشد زیباست، حتا اگر برای این شکستن رنج زیادی کشیده باشی، چرا که حس می‌کنی این همه درد، برای شکستن قالب تنگ قبلی و ایجاد پوسته‌ای بس زیباتر و بزرگ‌تر است. گاهی غم نشانه‌ی بلوغ است و من در تمام این عکس‌ها غم ناشی از بلوغ را دیدم. غم ناشی از درک عمیق آن‌چه در اطراف‌ات می‌گذرد

گاهی هوش زیاد کار دست آدم می‌دهد. گاهی نباید دید، ولی می‌بینی و رنج میبری. به‌وضوح می‌توانی تصویر ورای چهره‌ی افراد را ببینی، وقتی در ظاهر به تو لبخند می‌زنند یا حتا کلمات تحسین‌آمیز برای‌ات به‌کار می‌برند که می‌دانی همه هیچ است و پوچ! می‌توانی کاملن حس کنی که برای چه بعضی‌ها دور و برت میچرخند. می‌خواهی اهمیت ندهی و این را به پای کوچکی آن‌ها بنویسی و حس کنی این‌قدر بزرگ هستی که آن‌ها عظمت وجودت را برنمی‌تابند. اما ...

اما حقیقت فراتر از آن است که بشود انکارش کرد. شب شب است حتا اگر نور باران‌اش کنی. از این رنج می‌کشی که حس می‌کنی حتا زمین زیر پای‌ات سست است. اعتماد، واژه‌ای گنگ و غریب است چرا که دیگر نمی‌توانی به نزدیک‌ترین‌ها هم اعتماد کنی! هر لحظه از زنده‌گی برای‌ات سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود، چرا که دیگر چشم‌ات همان اندک زیبایی‌های دور و برت را نمی‌بیند. همه چیز تلخ است و سیاه. هوش‌ات نمی‌گذارد نیمه‌ی پر لیوان را هم ببینی. دائمن برای‌ات استدلال می‌کند که این نیمه هم بهزودی خالی می‌شود! این‌ها همه دردهای یک روح ماجراجو و هوشیار است و هیچ یک به خودی خود بد نیست. تمام این لحظه‌ها و دردها برای رسیدن به بلوغ لازم است، همان‌طور که یک نوجوان در هنگام بلوغ دچار سردرگمی‌ها و احساسات عجیب و غریبی می‌شود که همه‌گی لازمه‌ی رسیدن به بلوغ است. به نظر من دردها هر چه که بود، بخشی از روند رسیدن به بلوغ برای هنرمندی‌ست که خونی شاعرانه در رگ‌هایش جاری‌ست.

دیدن آن نگاه غمگین در بعضی عکس‌ها برای‌ام یادآور«فروغ» بود. شاعری که لحظه لحظه‌ی بالغ شدن‌اش را می‌توانی در دیوان‌اش درک کنی! اشعار آغازین، شعرهایی هستند با ساختار معمول و متداول و با حسی سرشار از شور جوانی و سبک‌سری‌های عاشقانه! عشق زن به مرد... کم‌کم فضای شعرها تغییر می‌کند. زنانه‌تر می‌شود و البته تلخ‌تر! ساختار معمول به‌هم می‌ریزد. تابوشکنی می‌شود. از تک تک احساسات زنانه که شاید کسی جرات مطرح کردن‌اش را نداشت پرده برمی‌دارد و این‌جاست که فروغ «فروغ» می‌شود. همان زن عصیانگر تابوشکن. همان که باید باشد. فروغ واقعی در«تولدی دیگر» متولد می‌شود.

من فکر می‌کنم شهرزاد با «یک روز» به خودش رسید. به آن‌چه که باید باشد. همه‌ی آن‌چه که نسل او دچارش شدهاند. جدایی ...غربت ...بحران هویت...نوستالژی...سردرگمی و...شاید این همه درد و رنج که کوه کوه آمد و مو مو رفت، برای این بود که به بلوغ برسی! هرچند بهای سنگینی است اما برای بزرگ‌شدن این دردها لازم است، مثل دردهای جسمی و روحی دوران بلوغ!

برای من این عکس‌ها به مفهوم شروعی تازه بود. سخت‌ترین مرحله گذشت و حالا زمان انتخاب است. من فکر می‌کنم حتا برای رسیدن به آن‌چه که علوم معنوی امروز بر آن تاکید دارند یعنی «زندگی در لحظه» یا آن‌چه که به‌نظر من همان اپیکوریسم معروف خیام است، باید این مسیر پُرپیچ و خم را طی کرد. مفهومی که خیام قرن‌ها پیش به آن دست یافت و ما از آن به‌عنوان یافته‌ی قرن بیست‌ویک یاد می‌کنیم! مشکل همه‌ی ما یک چیز است و آن این است که همیشه دوست داریم خودمان تجربه کنیم. برای رسیدن به حقیقت، خواندن تاریخ و دانستن تجربیات دیگران چندان برای‌مان ارزشی ندارد. باید شخصن وارد گود شویم تا باور کنیم که»دم غنیمت است

من این بلوغ غم‌انگیز را دوست داشتم و فکر می‌کنم گاهی باید از پایان شروع کرد. جایی که آدم حس می‌کند از شدت فشارهای مادی و معنوی وارد بر روح‌اش به آخر خط رسیده است، تازه ابتدای مسیر است برای شروعی دوباره و شاید به مراتب زیباتر.

روزهایی در زنده‌گی همه‌ی ما هست که گاهی آرزو می‌کنیم کاش می‌شد فردا را ندید! اما فردا را می‌بینی و در همان فردا اتفاقی می‌افتد که شاید سالها در انتظارش بودی. فلسفه‌ی هستی چیست را نمی‌دانم. این‌که دنیای دیگری هست یا نیست، هیچ اهمیتی ندارد. مهم این است که ظریف‌ترین حس‌ها را ببینی و با تمام وجود درک کنی. از پیچیدن باد لای موهای‌ات تا بوییدن یک گل! زنده‌گی همین است و بس!

فرشته فرحبد - مجله‌ی اپیزود، شماره‌ی صدونُه

چهارم تیر‌ماه 1390 خورشیدی